-
سوتی
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1387 19:12
گاهی اوقات آدم یه سوتیایی می ده که مجبور میشه تا خود خونش سینه خیز بره.فرضشو بکن تو ماشین یکی از دوستات نشستی و دارین ***شعر می گین . بعده یه مدتی تو که عادت داری موبایلتو چک کنی دستتو می بری به سمت جیب چپ شلوارت که معمولاً عادت داری موبایلتو توش بذاری.خوب خیلی ساده می بینی که موبایلی در کار نیست. دستپاچه به رفیقت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آبانماه سال 1386 21:30
I'm not in the mood for hide & seek ???? Where are you
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 19:57
Angel Angel Put sad wings around me now Protect me from this world of sin So that we can rise again Oh angel We can find our way somehow Escaping from the world we're in To a place where we began And I know we'll find A better place and peace of mind Just tell me that it's all you want For you and me Angel won't you...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1386 00:59
Flying Started a search to no avail A light that shines behind the veil trying to find it And all around us everywhere Is all that we could ever share if only we could see it Feel there's truth that's beyond me Life ever changing weaving destiny And it feels like I'm flying above you Dream that I'm dying to find the...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 مردادماه سال 1386 18:58
می خندی قرمز می شوم به رنگ سرخ لبانت زمزمه می کنی سبز می شوم به رنگ طراوت صدایت نگاهم می کنی زرد می شوم به رنگ خورشید چشمانت اشک می ریزی آبی می شوم به رنگ غم نهفته ات راه می روی بنفش می شوم به رنگ بنفشه های روییده از جای قدمهایت می خوابی صورتی می شوم به رنگ لطافت رؤیاهایت و همه اینها در پس زمینه نارنجی آتش عشقت می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 16:40
شنیدم که می گفت :«مریم رؤیاهایم یکی بود ... عیسایم مکرر است.»
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خردادماه سال 1386 19:48
There's a monster inside It stabs you right in your heart Can you hear? It's calling you Hey you Let me out Feed me with your soul Your sin is my blood You can't make me a fool There's a monster inside Just hide it , before it tears you apart Don't listen , don't let it hold you tight Hey you Let me out let's just...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 فروردینماه سال 1386 02:37
نمی دانم چه بنویسم ... راستش در میان لحظه ها خود را گم کرده بودم ... به نوشتن پناه آوردم ... یاد روزگاری را کردم که دوست داشتن معنای نفرت نداشت ... روزگاری که کسانی دلشان برای دل نوشته های من تنگ میشد ... روزگاری که می شناختم ((من)) را بگذریم از این ها که اگر این زخم چرکین سر باز کند کمتر از لحظه ای تمام وجودم را می...
-
Tell me there`s still hope down there
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 00:36
میزان اول رینگ رینگ ... رینگ رینگ - بله ، بفرمایید . - Hello . May I speak to Mr. Azaran - بله !؟!؟ - Excuse me . Is Mr.Azaran available ? It`s Jonh - چی داری واسه خودت بلغور می کنی ، چی می خوای ؟ - ... - هان ، چی شد ؟ چرا لال شدی ؟ - May I Speak to Mr.Azaran - بی پدر و مادر . فکر کردی نمی فهمم داری مردم آزاری می کنی...
-
زندگی - ۲
جمعه 15 دیماه سال 1385 11:39
زندگی به اندازه فاصله پنج انگشته از موقعی که انگشت اشاره دنیا به سمت تو نشونه میره و انتخاب می شی تا پا به دنیا بذاری تا موقعی که دنیا با وقاحت تمام بهت بیلاخ می ده یعنی که بفرمایید ... زت زیاد
-
بدون شرح
یکشنبه 3 دیماه سال 1385 22:10
Absolutely Nothing
-
از دست این حمید
شنبه 2 دیماه سال 1385 19:28
من از طرف حمید به این بازیه دعوت شدم ... ولی از الان بگم حمید جان من ۵ نفر نمیشناسم ... من اینجا فقط آرام دل رو میشناسم ... ۴ تای دیگه رو می سپرم به خود حمید که معرفیشون کنه ۱. من شدیداً احساساتی هستم ... اغلب دوستام فکر می کنن من خیلی بی احساسم ولی کاملاً برعکسه ... برای همینم فیلمای غمگین رو تنها می بینم که اگه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 18:21
بچه که بودیم می گفتند برایتان زود است ... هنوز خیلی کوچکید ... هنوز چیستیش را نمیدانید بزرگتر که شدیم گفتند بد است ... شما در سن بلوغید ... امکان انحرافتان زیاد است ... بهتر است اصلاً شروع نکنید به جوانی رسیدیم ... گفتند هنوز جا دارید ... خام هستید و کلهتان گرم ... بگذارید سنتان کمی بالاتر رود به سن ۳۰ رسیدیم ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 18:09
کلیک ... آخیش ... برقا اومد وای اینجا رو نگاه ... چه باحاله ... خوشحالم که این شانس رو پیدا کردم تا یه بار دیگه ... کلیک ... مثل اینکه ما شانس نداریم
-
رفتن و رفتن و رفتن
جمعه 12 آبانماه سال 1385 22:49
فرصت غنیمت است بهم چون رسیده ایم تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 17:34
Don't walk ... Don't talk Don't look at me ... Don't even Breathe You make my steely heart melt I can't stand ... so tell That you'll come back again to save me
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1385 19:44
خداحافظ
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 23:56
I'm in love with my car The machine of a dream Such a clean machine With the pistons a pumping And the hubcaps all gleam When I'm holdin' your wheel All I hear is your gear When my hand's on your grease gun Oh it's like a disease son I'm in love with my car Gotta feel for my automobile Get a grip on my boy racer...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1385 00:33
Fade To Black Life it seems, will fade away Drifting further every day Getting lost within myself Nothing matters no one else I have lost the will to live Simply nothing more to give There is nothing more for me Need the end to set me free Things are not what they used to be Missing one inside of me Deathly lost, this...
-
معجزه
جمعه 6 مردادماه سال 1385 02:48
چند وقته شدم یه خوابگرد . یه مرده متحرک . یکی که داره از درون می پوسه و دیوارهای درونش یکی یکی خراب میشن و اون تو، یه من لخت باقی می مونه که همیشه ازش وحشت داشتم . دارم غرق می شم وداد می زنم کمک ، ولی هیچ کس نمی شنوه . یادمه همیشه از یه نور و یه روشنی حرف می زدم که درونم بود و دلگرمم میکرد . اما الان اون نور داره سوسو...
-
Taste the love, The lucifer's magic that makes you numb
جمعه 16 تیرماه سال 1385 10:29
دلم از این شهر و آدماش گرفته . اصلاً دلم از این دنیا گرفته . از این دنیای آهنی و آدمایی که تنها خودشونو میبینن و چون برای خودشون نگرانن ادای دلسوزا رو در میارن و تمام زندگی آدم رو به گند میکشن . دلم از این همه خودبینیها ،یکسونگریها ،بیتفاوتی ها و ... گرفته . آخه من عادت داشتم توی آرمان شهر خودم زندگی کنم و آدما رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 تیرماه سال 1385 17:26
دوستی داشتم که زمانی به شیطان پرستی روی آورد و بعد از مدتی به پوچی رسید و بازگشت . برایم تعریف کرد که آن زمان که به شیطان اعتقاد داشته با تمام وجود فکر میکرده ، و ایمان داشته که شیطان خواهد آمد و او را خواهد برد . میگفت دوستی داشته که 5 شبانه روز را به تنهایی در کوههای پلنگ چال منتظر شیطان بوده تا او را با خود ببرد و...
-
زندگی
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 16:47
زندگی را مانند سیبی گاز می زنیم و از مزه ی هزاران کرم درون آن که زیر دندانهایمان له می شوند لذت می بریم و احمق وار می گوییم : « زندگی چه شیرین است. »
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خردادماه سال 1385 11:54
نمیدونم چی باید بگم . دلم اونقدر پره که واقعاً نمیدونم چی بگم . دارم کار Shine On You Crazy Dianomd گیلمور رو که این اواخر اجرا کرده میبینم . چقدر پیر شده . چقدر دنیا بی رحمه . دیگه صداش در نمیاد . حتی نمیتونه درست گیتار بزنه . و من به این فکر میکنم که باد زمان که همه چیزو با خودش میبره آیا میتونه قلب آدمها رو هم ببره...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خردادماه سال 1385 11:53
Remember How You Were Before You Locked Your Heart Away
-
غرور
شنبه 20 خردادماه سال 1385 22:12
بار دیگر غرورم را شکستم غافل از آنکه این غرور همه داریی من است
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1385 23:15
High Hopes Beyond the horizon of the place we lived when we were young In a world of magnets and miracles Our thoughts strayed constantly and without boundary The ringing of the division bell had begun Along the long road and on down the causeway Do they still meet there by the cut There was a ragged band that...
-
ریا
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 18:38
خیلی بده که اونقدر ریا بکنی تا وقتی حتی از ته دلت حرفی رو می زنی ، نشه اون رو باور کرد . دلم می خواد دیگه خودم باشم . دلم می خواد از خودم یه چیزایی داشته باشم . دلم می خواد به این راحتی از همه تأثیر نگیرم . دلم می خواد همونی باشم که باید باشم و تو فکرمه . خیلی از خودم بدم میاد . کارهایی کردم که در برابرشون فقط می تونم...
-
One Day The Sun Will Shine On You
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 11:30
باز همان دو چشم روشن عشق به تو می نگرد غافل از اینکه که او دیگر تکه ای از تو شده سایه ای خوش بر دل تو
-
تصادف
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 11:48
... گفتم : - فکر نمی کنم تولد من تصادفی بوده باشد . پدر گفت : - دیگر وقت سیگار است ! حتماً چیزی گفته بودم که پدرم را مجبور می کرد سخنرانی کند . ماشین را روی یک تپه با چشم انداز عالی دریای آدریاتیک ، نگه داشت . وقتی از ماشین بیرون آمدیم ، گفت : - بنشین . به سنگ بزرگی اشاره کرد و گفت : - 1349 . فوراً گفتم : - سال طاعون...