بچه که بودیم می گفتند برایتان زود است ... هنوز خیلی کوچکید ... هنوز چیستیش را نمی‌دانید

بزرگتر که شدیم گفتند بد است ... شما در سن بلوغید ... امکان انحرافتان زیاد است ... بهتر است اصلاً شروع نکنید

به جوانی رسیدیم ... گفتند هنوز جا دارید ... خام هستید و کله‌تان گرم ... بگذارید سنتان کمی بالاتر رود

به سن ۳۰ رسیدیم ... گفتند فکر نکنید از اول وجود دارد ... خودش به مرور می آید

همین‌گونه در جستجویش بی عبث پیمودیم و به ۶۰ رسیدیم در حالیکه نوه هایمان دورمان بودند و ما همان حرف پیشینیانمان را برایشان تکرار می کردیم در حالیکه خود در شک بودیم ( و لابد پیشینیان به همان‌سان در شک بودند وقتی این حرفها را به ما میزدند )

اکنون در قبر خوابیده ایم و در گوشمان تلقین می خوانند و ما همچنان از خود می‌پرسیم چه می‌شد اگر قانون شکن بودیم ؟

 

کلیک ... آخیش ... برقا اومد

وای اینجا رو نگاه ... چه باحاله ... خوشحالم که این شانس رو پیدا کردم تا یه بار دیگه ...

کلیک ... مثل اینکه ما شانس نداریم