چند وقته شدم یه خوابگرد . یه مرده متحرک . یکی که داره از درون می پوسه و دیوارهای درونش یکی یکی خراب میشن و اون تو، یه من لخت باقی می مونه که همیشه ازش وحشت داشتم . دارم غرق می شم وداد می زنم کمک ، ولی هیچ کس نمی شنوه . یادمه همیشه از یه نور و یه روشنی حرف می زدم که درونم بود و دلگرمم میکرد . اما الان اون نور داره سوسو میزنه .
بذرهای عشق تبدیل به درختان بلند نفرت شدن . خانه های مهر تبدیل به آرامگاه های ابدی سکوت شدن . برای آرام دل کلی سخنرانی کردم ، ولی چیزایی گفتم که خودم باید حواسم بهشون باشه و نمیتونم . محمد ، داری چیکار می کنی با خودت ؟ من همیشه تنها بودم ، همیشه هم می دونستم که تنهام ، ولی اصلاً این اذیتم نمی کرد . اما حالا دارم خرد میشم . له میشم . یه موقعی به همه چیزو همه کس لبخند می زدم ، اما حالا ...
محمد ، چه بلایی داره به سرت میاد ؟ همه چیزتو ازت گرفتن . تو هم با بلاهت تمام تقدیمشون کردی . حتی کوچکترین تلاشی برای حفظ چیزایی که مال خودت بودن نکردی . الان بگو چی داری ؟
دل ؟ ... نه
عشق ؟ ... نه
اعتقاد ؟ ... نه
اراده ؟ ... نه
شاید آدم محکمی هستی ... ها ؟ ... نه
پس چی ؟ ... آخه پس چی داری ؟
هیچ چیز، غیر از یه سنگ ، نفرت ، نفسی که مال خودم نیست و یه زخم کهنه .
سلام مهربون!
امیدوارم خوب باشی!
راست میگی همه ما سخنرانان خوبی هستیم ، ولی در مرحله عمل جا می زنیم... ولی بالاخره شاید تکرار بعضی از جملات ملکه ذهنمون بشه و در نهایت به عمل کردن برسه...
همینکه اینقدر جرات و جسارت داری که حس هات رو بنویسی ، همینقدر که از خودت درمورد داشته ها و نداشته هات سئوال میکنی ... همینکه هنوز یه نور داره سو سو میزنه خیلی خوبه مگه نه؟!!
همه اینا نشون میده که هنوز عاشقی... و یه عاشق از نثار چیزایی که مال خودشه به معشوقش نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوشحال...
نمیدونم چرا باورم نمیشه وقتی که از نفرت حرف میزنی!...
دل و عشق آدما نثار دیگرونه و اعتقاد و اراده مال خود آدما...
مطمئنم که آدم محکم و قوی هستی... مثل مجسمه میدون حر...
یاحق!