معجزه

چند وقته شدم یه خوابگرد . یه مرده متحرک . یکی که داره از درون می پوسه و دیوارهای درونش یکی یکی خراب میشن و اون تو، یه من لخت باقی می مونه که همیشه ازش وحشت داشتم . دارم غرق می شم وداد می زنم کمک ، ولی هیچ کس نمی شنوه . یادمه همیشه از یه نور و یه روشنی حرف می زدم که درونم بود و دلگرمم میکرد . اما الان اون نور داره سوسو میزنه . 

بذرهای عشق تبدیل به درختان بلند نفرت شدن . خانه های مهر تبدیل به آرامگاه های ابدی سکوت شدن . برای آرام دل کلی سخنرانی کردم ، ولی چیزایی گفتم که خودم باید حواسم بهشون باشه و نمیتونم . محمد ، داری چیکار می کنی با خودت ؟ من همیشه تنها بودم ، همیشه هم می دونستم که تنهام ، ولی اصلاً این اذیتم نمی کرد . اما حالا دارم خرد میشم . له میشم . یه موقعی به همه چیزو همه کس لبخند می زدم ، اما حالا ...

محمد ، چه بلایی داره به سرت میاد ؟ همه چیزتو ازت گرفتن . تو هم با بلاهت تمام تقدیمشون کردی . حتی کوچکترین تلاشی برای حفظ چیزایی که مال خودت بودن نکردی . الان بگو چی داری ؟

دل ؟ ... نه

عشق ؟ ... نه

اعتقاد ؟ ... نه

اراده ؟ ... نه

شاید آدم محکمی هستی ... ها ؟ ... نه

پس چی ؟ ... آخه پس چی داری ؟

هیچ چیز، غیر از یه سنگ ، نفرت ، نفسی که مال خودم نیست و یه زخم کهنه . 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:18 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

امیدوارم خوب باشی!

راست میگی همه ما سخنرانان خوبی هستیم ، ولی در مرحله عمل جا می زنیم... ولی بالاخره شاید تکرار بعضی از جملات ملکه ذهنمون بشه و در نهایت به عمل کردن برسه...

همینکه اینقدر جرات و جسارت داری که حس هات رو بنویسی ، همینقدر که از خودت درمورد داشته ها و نداشته هات سئوال میکنی ... همینکه هنوز یه نور داره سو سو میزنه خیلی خوبه مگه نه؟!!
همه اینا نشون میده که هنوز عاشقی... و یه عاشق از نثار چیزایی که مال خودشه به معشوقش نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوشحال...
نمیدونم چرا باورم نمیشه وقتی که از نفرت حرف میزنی!...

دل و عشق آدما نثار دیگرونه و اعتقاد و اراده مال خود آدما...

مطمئنم که آدم محکم و قوی هستی... مثل مجسمه میدون حر...

یاحق!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد