دلم از این شهر و آدماش گرفته . اصلاً دلم از این دنیا گرفته . از این دنیای آهنی و آدمایی که تنها خودشونو میبینن و چون برای خودشون نگرانن ادای دلسوزا رو در میارن و تمام زندگی آدم رو به گند میکشن . دلم از این همه خودبینیها ،یکسونگریها ،بیتفاوتی ها و ... گرفته . آخه من عادت داشتم توی آرمان شهر خودم زندگی کنم و آدما رو اونجوری که می خوام - نه اونجوری که هستن - ببینم.
اما الان همه چیز فرق می کنه . این احساس لعنتی دوباره اومده سراغم . نمی دونم ولی وقتی بعد مدتها فیلم ” دیوار“ رو دوباره دیدم احساس کردم که خودم جای شخصیت اصلی اون - پینک - هستم و دارم همون دیوار لعنتی رو دور خودم می سازم ، ولی یه روز باید اون رو بریزم پایین و ترجیح می دم این کار قبل از این باشه که زیاد بره بالا
.نمیدونم ، ولی احساس می کنم کم کم دارم دیوانه میشم - البته بودما - ولی نمی خوام بذارم به اونجایی برسم که به همه چیز بخندم و هیچ چیز رو جدی نگیرم . آخه در اون صورت دیگه زندگی معنایی نداره .
Goodbye cruel world
I'm leaving you today
Goodbye
Goodbye
Goodbye
Goodbye, all you people
There's nothing you can say
To make me change my mind
Goodbye
سلام دوست مهربونم
امیدوارم حالت بهتر شده باشه...
به قول شاعر که میگه :
بگفت احوال ما برق جهان است / دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر تارک اعلا نشینیم / گهی بر پشت پای خود نبینیم!
شاید اینم یه بحران دیگه از زندگیت باشه... منو دوست خودت بدون و اگر دوست داشتی درد و دلهات رو برام بنویس... شاید حداقل شنوده خوبی برای حرفهات باشم ...
برات آرزو میکنم دیوارهایی از خوشی و سعادت بسازی و اونقدر محکم که هیچوقت خراب نشه...
یاحق!