... گفتم :
- فکر نمی کنم تولد من تصادفی بوده باشد .
پدر گفت :
- دیگر وقت سیگار است !
حتماً چیزی گفته بودم که پدرم را مجبور می کرد سخنرانی کند . ماشین را روی یک تپه با چشم انداز عالی دریای آدریاتیک ، نگه داشت .
وقتی از ماشین بیرون آمدیم ، گفت :
- بنشین .
به سنگ بزرگی اشاره کرد و گفت :
- 1349 .
فوراً گفتم :
- سال طاعون سیاه .
با این ماجرا کاملاً آشنا بودم ولی نمی توانستم بفهمم که طاعون سیاه چه ارتباطی به تصادف دارد.
- خیلی خوب ، حتماً می دانی که نیمی از نروژی ها در آن سال به خاطر طاعون جان دادند . ولی چیز دیگری هست که تا به حال درباره اش حرفی نزده ام .
وقتی صحبتش را این طور شروع میکرد ، می دانستم که سخنرانی اش طولانیتر از حد معمول است .
او ادامه داد :
- آیا می دانی که آن موقع تو هزاران پدر و مادر داشتی ؟
سری تکان دادم ، آخر چطور چنین چیزی امکان داشت ؟
- معمولاً آدمها فقط یک پدر و مادر دارند ، دو تا پدربزرگ و دو تا مادر بزرگ ، چهار تا پدر پدر بزرگ و چهار تا مادر مادر بزرگ و هشت تا پدر پدر پدر بزرگ و هشت تا مادر مادر مادربزرگ . اگر این تعداد را تا سال 1349 میلادی حساب کنی تعدادشان خیلی می شود .
سری تکان دادم .
- آن سال طاعون آمد . مرگ از دهکده ای به دهکده دیگر می رفت و بخصوص بچه ها را از بین می برد . در بعضی خانواده ها همه مردند و در خیلی از خانواده ها فقط یکی دو نفر جان سالم به در بردند . هانس توماس ، حتی تو هم پدر و مادر های زیادی داشته ای که آن وقتها بچه بودند ولی نمردند .
تعجب زده پرسیدم :
- چطور می توانی این قدر مطمئن باشی ؟
پکی به سیگارش زد و جواب داد :
- چون تو اینجا کنار من نشسته ای و به دریای آدریاتیک نگاه می کنی ...
برگرفته از رمان « راز فال ورق » نوشته « یاستین گوردر »